جدول جو
جدول جو

معنی نیم قد - جستجوی لغت در جدول جو

نیم قد(قَ)
بچه های قد و نیم قد، کودکان بزرگ و کوچک
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نیم چند
تصویر نیم چند
برابر نصف، به اندازۀ نصف
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نیم رو
تصویر نیم رو
نیم رخ، یک طرف صورت، یک سمت چهره، برای مثال نیم رو خاکین چو بوسم پای تو / بر سر از تو تاج تمکین آورم (خاقانی - ۶۴۴)، غذایی که از سرخکردن تخم پرندگان، به ویژه مرغ خانگی در روغن تهیه می شود، به صورتی که سفیدۀ آن ببندد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نیم گرد
تصویر نیم گرد
نیم دایره، نوعی آجر که لبۀ آن پخ و گرد است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نیم بند
تصویر نیم بند
تخم مرغ یا چیز دیگر که خوب پخته و سفت نشده باشد، کنایه از چیزی ناقص و ناتمام
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نیم پز
تصویر نیم پز
گوشت یا چیز دیگر که خوب پخته نشده باشد، نیم پخته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نیم رخ
تصویر نیم رخ
نیمۀ صورت، ویژگی عکس یا تصویری که نصف صورت را نشان بدهد
فرهنگ فارسی عمید
(گَ)
نیم گزی. چوبی یا آهنی به درازی نیم گزکه بدان جامه و غیر آن پیمایند. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
وزنی معادل بیست سیر. (یادداشت مؤلف). نصف یک من. (فرهنگ فارسی معین) ، رطل، در اصطلاح می فروشان. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
که در مردی تمام نیست، که نصف یک مرد به حساب می آید:
زن ارچه دلیر است و بازور دست
همان نیم مرد است هر چون که هست.
اسدی
لغت نامه دهخدا
نیم باز، (یادداشت مؤلف)،
- نیم لا کردن در، در را نیم باز گذاشتن، اندکی باز کردن
لغت نامه دهخدا
(قَ)
نیم تنه. (یادداشت مؤلف) :
کاندرین مهرگان فرخ پی
ز او مرا نیم موی و نیم قباست.
فرخی (از یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(گِ)
که شکل آن به گردی نزدیک باشد. نزدیک به کروی. شبیه به دایره یا کره، آنچه به شکل نصف دایره باشد. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به معنی قبلی شود، (اصطلاح بنایی) آجری که یک نبش آن را چون قوسی بسایند زینت ظاهر بنا را. (یادداشت مؤلف). نوعی آجر که لبه اش پخ و گرد باشد. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(گَ دِ کُ)
نیم کشیده. تیغ و تیر و مانند آن که تمام نکشیده باشند. (آنندراج). تیغ یا دشنه یا خنجری که آن را تا نیمه از نیام بیرون کشیده باشند. تیری که در کمان گذاشته و زه کمان را تا نیمه کشیده باشند:
می خواست دوش عذر جفاهای او خیال
صد تیر آه نیم کشم در کمان بماند.
؟
- نیم کش کردن،قسمتی از شمشیر و خنجر و مانند آن را از غلاف بیرون آوردن. (فرهنگ فارسی معین) :
چوسبز نیمچه علم نیم کش کردی
سیاه چهره شود راست جهل چون فرفخ.
محمد نسوی (از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(کَ کُ)
نیم کشته. نیم بسمل. جان به لب رسیده. رجوع به نیم کشت شود.
- نیم کش کردن، به قصد کشت کسی را آزار دادن
لغت نامه دهخدا
(وَ)
کج. متمایل. مایل.
- نیم ور شدن، کج و مایل شدن به طرفی
لغت نامه دهخدا
(شَ)
نیمه شب. دل شب. نصف شب. دیرگاه شب:
همی باده خوردند تا نیم شب
به یاد بزرگان گشاده دو لب.
فردوسی.
چو از خواب بیدار شد نیم شب
یکی جام می جست و بگشاد لب.
فردوسی.
وزآن پس یکی نیز نگشاد لب
پر از غم همی بود تا نیم شب.
فردوسی.
برآمد یکی بومهن نیم شب
تو گفتی جهان را گرفته ست تب.
اسدی.
نیم شب هم قوم حرم سرای سلطانی از شادیاخ آنجای آمدند. (تاریخ بیهقی ص 401). امیر با وی خلوتی کرد که از نماز دیگر تا نیم شب بکشید. (تاریخ بیهقی). ناگاه بی خبر هارون نیم شب شاه ملک درکشید. (تاریخ بیهقی ص 698).
شاید گر از فلک دو رخ نجم را کند
خورشید نیمروز و مه نیم شب سلام.
سوزنی.
غصۀ هر روز و یارب یارب هر نیم شب
تا چه خواهد کرد یارب یارب شبهای من.
خاقانی.
جز دعوت شب مراچه چاره
هان ای دعوات نیم شب هان.
خاقانی.
ز آن نرگس جادونسب جان مرا بگرفته تب
خواهد مرا هر نیم شب بسته به آب انداخته.
خاقانی.
چو در نیم شب سر برآرم ز خواب
ترا جویم وریزم از دیده آب.
نظامی.
همه در نیم شب نوروز کرده
به کار عیش دست آموز کرده.
نظامی.
نیم شبی پشت به همخوابه کرد
روی در آسایش گرمابه کرد.
نظامی.
نیم شبی سیم برم نیم مست
نعره زنان آمد ودر درشکست.
عطار.
گر چه هست این دم بر تو نیم شب
نزد من نزدیک شد صبح طرب.
مولوی.
محتسب در نیم شب جائی رسید
در بن دیوار مردی خفته دید.
مولوی.
ازنظر چون بگذری و از خیال
کشته باشی نیم شب شمع وصال.
مولوی.
مست می بیدار گردد نیم شب
مست ساقی روز محشر بامداد.
سعدی.
مرو بخواب که حافظ به بارگاه قبول
ز ورد نیم شب و درس صبحگاه رسید.
حافظ.
به نیم شب اگرت آفتاب می باید
ز روی دختر گل چهر رز نقاب انداز.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(نَ)
رطوبت دار. مرطوب. که هنوز رطوبتی دارد و کاملاً نخشکیده است:
که بازآمدی جامه ها نیم نم
بدین کارکرد از که یابی درم.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(زَ)
از زن کمتر:
پرستنده را گفت کای نیم زن
نه زن داشت این دلو و چرخ و رسن.
فردوسی.
مرد تمام آنکه نگفت و بکرد
و آنکه بگوید بکند نیمه مرد
آنکه نه گوید نه کند زن بود
نیم زن است آنکه بگفت و نکرد.
شمس تبریزی
لغت نامه دهخدا
تصویری از نیم من
تصویر نیم من
نصف یک (من)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نیم رخ
تصویر نیم رخ
نیمه صورت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نیمچند
تصویر نیمچند
برابر نصف: (... آنگاه آن آب را از آن گوشت بپالایی بتنگ مویین باز باآن آب نیم چند او آب سیب ترش یا آب آبی ترش یا ترش شیرین یار کنی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نیم بر
تصویر نیم بر
(کشتی) فنی است از فنون کشتی: (تلخ و تند است از چشمت نظری میخواهد آسمان از نگهت نیم پری میخواهد) (گل کشتی. توبا. 407)
فرهنگ لغت هوشیار
آنچه که حالت مایع ندارد و بر اثر ریختن هنوز کاملا منعقد و بسته نشده تخم مرغ نیم بند، ناقص: (در چشمانش که میشی روشن بود شک و تردیدی نیم بند موج میزد) یا کودتای نیم بند. کودتایی که بموفقیت انجام نیافته باشد، یا مجلس نیم بند. مجلسی که بخشی از وکلای
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نیم پر
تصویر نیم پر
ظرفی که تا نیمه دارای چیزی باشد: نصفه، آنچه که بنصف رسیده باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نیم پز
تصویر نیم پز
نیم پخته نیم پخت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نیم ته
تصویر نیم ته
تقسیم شده به دو بخش نصف شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نیم خند
تصویر نیم خند
نیم خنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تیر قد
تصویر تیر قد
راست، بالا، تیر قامت
فرهنگ لغت هوشیار
میوه ای که هنوز نرسیده و پخته نشده، مرغی که پر و بال آن هنوز در نیامده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نیم رخ
تصویر نیم رخ
((رُ))
نصف چهره، مقابل تمام رخ، منظره هرچیز از جانبین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نیم ته
تصویر نیم ته
((تَ))
نیم تاه، تقسیم شده به دو بخش، نصف شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نیم بند
تصویر نیم بند
((بَ))
نه کاملاً مایع و نه کاملاً جامد، ناقص
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نیم بند
تصویر نیم بند
تبصره
فرهنگ واژه فارسی سره
نیمه دل، نیم قلب
دیکشنری اردو به فارسی